چون عشق تو داعی عدم شد
|
|
نتوان به وجود متهم شد
|
جایی که وجود عین شرک است
|
|
آنجا نتوان مگر عدم شد
|
جانا می عشق تو دلی خورد
|
|
کو محو وجود جامجم شد
|
در پرتو نیستی عشقت
|
|
بیش از همه بود و کم ز کم شد
|
بر لوح فتاد ذرهای عشق
|
|
لوح از سر بیخوردی قلم شد
|
عشق تو دلم در آتش افکند
|
|
تا گرد همه جهان علم شد
|
دل در سر زلف تو قدم زد
|
|
ایمانش نثار آن قدم شد
|
دل در ره تو نداشت جز درد
|
|
با درد دلم دریغ ضم شد
|
رازی که دلم نهفته میداشت
|
|
بر چهرهی من به خون رقم شد
|
تا تو بنواختی چو چنگم
|
|
رگ بر تن من چو زیر و بم شد
|
عطار به نقد نیم جان داشت
|
|
وان نیز به محنت تو هم شد
|