بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد
|
|
دل کیست که جان نیز درین واقعه هم شد
|
انگشت نمای دو جهان گشت به عزت
|
|
هر دل که سراسیمهی آن زلف به خم شد
|
چون پرده برانداختی از روی چو خورشید
|
|
هر جا که وجودی است از آن روی عدم شد
|
راه تو شگرف است بسر میروم آن ره
|
|
زآنروی که کفر است در آن ره به قدم شد
|
عشاق جهان جمله تماشای تو دارند
|
|
عالم ز تماشی تو چون خلد ارم شد
|
تا مشعلهی روی تو در حسن بیفزود
|
|
خوبان جهان را ز خجل مشعله کم شد
|
تا روی چو خورشید تو از پرده علم زد
|
|
خورشید ز پرده بهدر افتاد و علم شد
|
تا لوح چو سیم تو خطی سبز برآورد
|
|
جان پیش خط سبز تو بر سر چو قلم شد
|
چون آه جگرسوز ز عطار برآمد
|
|
با مشک خط تو جگر سوخته ضم شد
|