در راه تو هر که راهبر شد | هر لحظه به طبع خاک تر شد | |
هر خاک که ذرهی قدم گشت | در عالم عشق تاج سر شد | |
تا تو نشوی چو ذره ناچیز | نتوانی ازین قفس به در شد | |
هر کو به وجود ذره آمد | فارغ ز وجود خیر و شر شد | |
در هستی خود چو ذره گم گشت | ذاتی که ز عشق معتبر شد | |
ذره ز که پرسد و چه پرسد | زیرا که ز خویش بیخبر شد | |
خورشید ز خویش ذرهای دید | وآنگه به دهان شیر در شد | |
گر ذرهی راه نیست خورشید | پیوسته چرا چنین به سر شد | |
چون ذره کسی که پیشتر رفت | سرگشتهی راه بیشتر شد | |
در عشق چو ذره شو که عشقش | بر آهن و سنگ کارگر شد | |
بنمود نخست پردهی زلف | در پرده نشست و پرده در شد | |
درداد ندا که همچو ذره | فانی صفتی که در سفر شد | |
موی سر زلف ماش جاوید | همراهی کرد و راهبر شد | |
عطار چو ذره تا فنا گشت | در دیدهی خویش مختصر شد |