پیر ما وقت سحر بیدار شد
|
|
از در مسجد بر خمار شد
|
از میان حلقهی مردان دین
|
|
در میان حلقهی زنار شد
|
کوزهی دردی به یک دم درکشید
|
|
نعرهای دربست و دردیخوار شد
|
چون شراب عشق در وی کار کرد
|
|
از بد و نیک جهان بیزار شد
|
اوفتان خیزان چو مستان صبوح
|
|
جام می بر کف سوی بازار شد
|
غلغلی در اهل اسلام اوفتاد
|
|
کای عجب این پیر از کفار شد
|
هر کسی میگفت کین خذلان چبود
|
|
کانچنان پیری چنین غدار شد
|
هرکه پندش داد بندش سخت کرد
|
|
در دل او پند خلقان خار شد
|
خلق را رحمت همی آمد بر او
|
|
گرد او نظارگی بسیار شد
|
آنچنان پیر عزیز از یک شراب
|
|
پیش چشم اهل عالم خوار شد
|
پیر رسوا گشته مست افتاده بود
|
|
تا از آن مستی دمی هشیار شد
|
گفت اگر بدمستیی کردم رواست
|
|
جمله را میباید اندر کار شد
|
شاید ار در شهر بد مستی کند
|
|
هر که او پر دل شد و عیار شد
|
خلق گفتند این گدیی کشتنی است
|
|
دعوی این مدعی بسیار شد
|
پیر گفتا کار را باشید هین
|
|
کین گدای گبر دعویدار شد
|
صد هزاران جان نثار روی آنک
|
|
جان صدیقان برو ایثار شد
|
این بگفت و آتشین آهی بزد
|
|
وانگهی بر نردبان دار شد
|
از غریب و شهری و از مرد و زن
|
|
سنگ از هر سو برو انبار شد
|
پیر در معراج خود چون جان بداد
|
|
در حقیقت محرم اسرار شد
|
جاودان اندر حریم وصل دوست
|
|
از درخت عشق برخوردار شد
|
قصهی آن پیر حلاج این زمان
|
|
انشراح سینهی ابرار شد
|
در درون سینه و صحرای دل
|
|
قصهی او رهبر عطار شد
|