دست در دامن جان خواهم زد
|
|
پای بر فرق جهان خواهم زد
|
اسب بر جسم و جهت خواهم تاخت
|
|
بانگ بر کون و مکان خواهم زد
|
وانگه آن دم که میان من و اوست
|
|
از همه خلق نهان خواهم زد
|
چون مرا نام و نشان نیست پدید
|
|
دم ز بی نام و نشان خواهم زد
|
هان مبر ظن که من سوخته دل
|
|
آن دم از کام و زبان خواهم زد
|
تن پلید است بخواهم انداخت
|
|
وثان دم پاک به جان خواهم زد
|
در شکم چون زند آن طفل نفس
|
|
من بیخویش چنان خواهم زد
|
از دلم مشعلهای خواهم ساخت
|
|
نفس شعلهفشان خواهم زد
|
از سر صدق و صفا صبح صفت
|
|
آن نفس نی به دهان خواهم زد
|
چون عیان گشت مرا آنچه مپرس
|
|
لاف از عین عیان خواهم زد
|
لاف این نیست یقین است یقین
|
|
پس چرا دم به گمان خواهم زد
|
من نیم مطبخی زیر و زبر
|
|
دم بی کفک و دخان خواهم زد
|
چون سر و پای روان نیست مرا
|
|
قدم از پای روان خواهم زد
|
خصم نفس است گرم عشوه دهد
|
|
بر سر خصم سنان خواهم زد
|
تا که از وسوسهی نفس پلید
|
|
نفس از سود و زیان خواهم زد
|
به خرابات فرو خواهم شد
|
|
دست بر رطل گران خواهم زد
|
آن دم انگشت گزان میزدهام
|
|
این دم انگشت زنان خواهم زد
|
تیر را پیک بلا خواهم ساخت
|
|
تیغ را زخم میان خواهم زد
|
فتنه بیدار چنان خواهم کرد
|
|
کز سر فتنه نشان خواهم زد
|
هر شبان موسی عمران نبود
|
|
من دم گرگ شبان خواهم زد
|
تا کی از شعر فرید آتش عشق
|
|
در همه نطق و بیان خواهم زد
|