خطت خورشید را در دامن آورد
|
|
ز مشک ناب خرمن خرمن آورد
|
چنان خطت برآوردست دستی
|
|
که با خورشید و مه در گردن آورد
|
کلهدار فلک از عشق خطت
|
|
چو گل کرده قبا پیراهن آورد
|
خط مشکینت جوشی در دل انداخت
|
|
لب شیرینت جوشی در من آورد
|
فلک را عشق تو در گردش انداخت
|
|
جهان را شوق تو در شیون آورد
|
ندانم تا فلک در هیچ دوری
|
|
به خوبی تو یک سیمینتن آورد
|
فلک چون هر شبی زلف تو میدید
|
|
که چندین حلقهی مردافکن آورد
|
ز چشم بد بترسید از کواکب
|
|
سر زلف تو را چوبکزن آورد
|
از آن سر رشته گم کردم که رویت
|
|
دهانی همچو چشم سوزن آورد
|
از آن سرگشته دل ماندم که لعلت
|
|
گهر سیدانه در یک ارزن آورد
|
ز بهر ذرهای وصل تو هر روز
|
|
اگر خورشید وجهی روشن آورد
|
چون آن ذره نیافت از خجلت آن
|
|
فرو شد زرد و سر در دامن آورد
|
دل عطار در وصلت ضمیری
|
|
به اسرار سخن آبستن آورد
|