زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد
|
|
عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد
|
گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود
|
|
گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد
|
اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت
|
|
چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد
|
وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش
|
|
وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد
|
چون حلقهی زلف تو نهان گشت دلم برد
|
|
چون برد دلم آمد و آهنگ به جان کرد
|
جان نیز به سودای سر زلف تو برخاست
|
|
پیش آمد و عمری چو دلم در سر آن کرد
|
ناگه سر مویی ز سر زلف تو در تاخت
|
|
جان را ز پس پردهی خود موی کشان کرد
|
فیالجمله بسی تک که زدم تا که یقین گشت
|
|
کز زلف تو یک موی نشان می نتوان کرد
|
گرچه نتوان کرد بیان سر زلفت
|
|
آن مایه که عطار توانست بیان کرد
|