زین درد کسی خبر ندارد
|
|
کین درد کسی دگر ندارد
|
تا در سفر اوفکند دردم
|
|
میسوزم و کس خبر ندارد
|
کور است کسی که ذرهای را
|
|
بیند که هزار در ندارد
|
چه جای هزار و صد هزار است
|
|
یک ذره چو پا و سر ندارد
|
چندان که شوی به ذرهای در
|
|
مندیش که ره دگر ندارد
|
چون نامتناهی است ذره
|
|
خواجه سر این سفر ندارد
|
آن کس گوید که ذرهخرد است
|
|
کو دیدهی دیدهور ندارد
|
چون دیده پدید گشت خورشید
|
|
از ذره بزرگتر ندارد
|
از یک اصل است جمله پیدا
|
|
اما دل تو نظر ندارد
|
در ذره تو اصل بین که ذره
|
|
از ذره شدن خبر ندارد
|
اصل است که فرع مینماید
|
|
زان اصل کسی گذر ندارد
|
عطار اگر زبون فرغ است
|
|
جان چشم زاصل بر ندارد
|