لب تو مردمی دیده دارد
|
|
ولی زلف تو سر گردیده دارد
|
که داند تا سر زلف تو در چین
|
|
چه زنگی بچه ناگردیده دارد
|
چو حسنت مینگنجد در جهانی
|
|
به جانم چون رهی دزدیده دارد
|
چو مژه بر سر چشمت نشاند
|
|
سر یک مژه هر کو دیده دارد
|
وصال تو مگر در چین زلف است
|
|
که چندین پردهی دریده دارد
|
کنون هر کو به جان وصل تو میجست
|
|
اگر دارد طمع بریده دارد
|
از آن شوریدهام از پستهی تو
|
|
که شور او بسی شوریده دارد
|
خیال روی تو استاد در قلب
|
|
ز بهر کین زره پوشیده دارد
|
اگر آهنگ خون ریزی ندارد
|
|
چرا چندین به خون غلطیده دارد
|
فرید از تو دلی دارد چو بحری
|
|
که بحری خون چنین جوشیده دارد
|