هر دل که ز خویشتن فنا گردد
|
|
شایستهی قرب پادشا گردد
|
هر گل که به رنگ دل نشد اینجا
|
|
اندر گل خویش مبتلا گردد
|
امروز چو دل نشد جدا از گل
|
|
فردا نه ز یکدگر جدا گردد
|
خاک تن تو شود همه ذره
|
|
هر ذره کبوتر هوا گردد
|
ور در گل خویشتن بماند دل
|
|
از تنگی گور کی رها گردد
|
دل آینهای است پشت او تیره
|
|
گر بزدایی بروی وا گردد
|
گل دل گردد چو پشت گردد رو
|
|
ظلمت چو رود همه ضیا گردد
|
هرگاه که پشت و روی یکسان شد
|
|
آن آینه غرق کبریا گردد
|
ممکن نبود که هیچ مخلوقی
|
|
گردید خدای یا خدا گردد
|
اما سخن درست آن باشد
|
|
کز ذات و صفات خود فنا گردد
|
هرگه که فنا شود ازین هر دو
|
|
در عین یگانگی بقا گردد
|
حضرت به زبان حال میگوید
|
|
کس ما نشود ولی ز ما گردد
|
چیزی که شود چو بود کی باشد
|
|
کی نادایم چو دایما گردد
|
گر میخواهی که جان بیگانه
|
|
با این همه کار آشنا گردد
|
در سایهی پیر شو که نابینا
|
|
آن اولیتر که با عصا گردد
|
کاهی شو و کوه عجب بر هم زن
|
|
تا پیر تو را چو کهربا گردد
|
ور این نکنی که گفت عطارت
|
|
هر رنج که میبری هبا گردد
|