ای آفتاب طفلی در سایهی جمالت
|
|
شیر و شکر مزیده از چشمهی زلالت
|
هم هر دو کون برقی از آفتاب رویت
|
|
هم نه سپهر مرغی در دام زلف و خالت
|
بر باد داده دل را آوازهی فراقت
|
|
در خواب کرده جان را افسانهی وصالت
|
عقلی که در حقیقت بیدار مطلق آمد
|
|
تا حشر مست خفته در خلوت خیالت
|
خورشید کاسمان را سر رزمهی میگشاید
|
|
یک تار مینسنجد در رزمه جمالت
|
ترک فلک که هست او در هندوی تو دایم
|
|
سر پا برهنه گردان در وادی کمالت
|
سیمرغ مطلقی تو بر کوه قاف قربت
|
|
پرورده هر دو گیتی در زیر پر و بالت
|
صف قتال مردان صفهای مژه توست
|
|
صد قلب برشکسته در هر صف قتالت
|
عطار شد چو مویی بی روی همچو روزت
|
|
تا بو که راه یابد در زلف شب مثالت
|