درد دل من از حد و اندازه درگذشت
|
|
از بس که اشک ریختم آبم ز سر گذشت
|
پایم ز دست واقعه در قیر غم گرفت
|
|
کارم ز جور حادثه از دست درگذشت
|
بر روی من چو بر جگر من نماند آب
|
|
بس سیلهای خون که ز خون جگر گذشت
|
هر شب ز جور چرخ بلایی دگر رسید
|
|
هر دم ز روز عمر به دردی دگر گذشت
|
خواب و خورم نماند و گر قصه گویمت
|
|
زان غصهها که بر من بی خواب و خور گذشت
|
اشکم به قعر سینهی ماهی فرو رسید
|
|
آهم از روی آینهی ماه درگذشت
|
در بر گرفت جان مرا تیر غم چنانک
|
|
پیکان به جان رسید وز جان تا به بر گذشت
|
بر جان من که رنج و بلایی ندیده بود
|
|
چندین بلا و رنج ز دردم بدر گذشت
|
بر عمر من اجل چو سحرگاه شام خورد
|
|
زان شام آفتاب من اندر سحر گذشت
|
عطار چون که سایهی عزت بر او نماند
|
|
چون سایهای ز خواری خود در به در گذشت
|