در ده خبر است این که ز مه ده خبری نیست
|
|
وین واقعه را همچو فلک پای و سری نیست
|
عقلم که جهان زیر و زبر کرد به فکرت
|
|
بی خویش از آن شد که ز خویشش خبری نیست
|
جان سوخته زان شد که از آنها که برفتند
|
|
بسیار اثر جست و ز یک تن اثری نیست
|
دل بر سر ره ماند که میدید که هستش
|
|
مشکل سفری پیش که چون هر سفری نیست
|
این کار برون نیست ز دو نوع به تحقیق
|
|
یا هیچ نیم یا که به جز من دگری نیست
|
در ماتم این درد که دورند از آن خلق
|
|
آشفته و سرگشته چو من نوحهگری نیست
|
زان مغز شود خشک و ترم هر شب و هر روز
|
|
کز چرخ مرا جز لب و رخ خشک و تری نیست
|
جانم که ز بستان فلک نیشکری خواست
|
|
گفتا نهای واقف که مرا نیشکری نیست
|
از خوان فلک دل مطلب گر جگرت خورد
|
|
زیرا که اگر دل دهدت بی جگری نیست
|
عطار چو کس را خطری نیست درین راه
|
|
تو نیز فرو شو که تورا هم خطری نیست
|