تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است
|
|
در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است
|
در عشق درد خود را هرگز کران نبینی
|
|
زیرا که عشق جانان دریای بیکران است
|
تا چند جویی آخر از جان نشان جانان
|
|
در باز جان و دل را کین راه بی نشان است
|
تا کی ز هستی تو کز هستی تو باقی
|
|
گر نیست بیش مویی صد کوه در میان است
|
هر جان که در ره آمد لاف یقین بسی زد
|
|
لیکن نصیب جان زان پندار یا گمان است
|
اندیشه کن تو با خود تا در دو کون هرگز
|
|
یک قطره آب تیره دریا کجا بدان است
|
رند شراب خواره، چون مست مست گردد
|
|
گوید که هر دو عالم در حکم من روان است
|
لیکن چو باهش آید در خود کند نگاهی
|
|
حالی خجل بماند داند که نه چنان است
|
عطار مست عشقی از عشق چند لافی
|
|
گر طالبی فنا شو مطلوب بس عیان است
|