خاصیت عشقت که برون از دو جهان است
|
|
آن است که هرچیز که گویند نه آن است
|
برتر ز صفات خرد و دانش و عقل است
|
|
بیرون ز ضمیر دل و اندیشهی جان است
|
بینندهی انوار تو بس دوخته چشم است
|
|
گویندهی اسرار تو بس گنگ زبان است
|
از وصف تو هر شرح که دادند محال است
|
|
وز عشق تو هر سود که کردند زیان است
|
در پردهی پندار چو بازی و خیال است
|
|
جز عشق تو هر چیز که در هر دو جهان است
|
گر عقل نشان است ز خورشید جمالت
|
|
یک ذره ز خورشید، فلک مژدهرسان است
|
یک ذرهی حیران شده را عقل چو داند
|
|
کز جملهی خورشید فلک چند نشان است
|
چو عقل یقین است که در عشق عقیله است
|
|
بی شک به تو دانست تو را هر که بدان است
|
در راه تو هرکس به گمانی قدمی زد
|
|
وین شیوه کمانی نه به بازوی گمان است
|
چه سود که نقاش کشد صورت سیمرغ
|
|
چون در نفس باز پس انگشت گزان است
|
گرچه بود آن صورت سیمرغ ولیکن
|
|
چون جوهر سیمرغ به عینه نه همان است
|
فیالجمله چه زارم، چکنم، قصه چه گویم
|
|
کان اصل که جان است هم از خویش نهان است
|
عطار که پی برد بسی دانش و بینش
|
|
اندر پی آن است که بالای عیان است
|