چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من
|
|
چشم بگشا ای بلاگردان چشمت جان من
|
جان مردم را خراشید آن که حک کرد از جفا
|
|
حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من
|
تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب
|
|
میشود کور از خجالت چشم خونافشان من
|
گشت مژگان تو یکدم خون چکان وز درد آن
|
|
مانده تا روز قیامت خونفشان مژگان من
|
آن که از عین ستم زد زخم بر آهوی تو
|
|
مردم چشم مرا خون ریخت در دامان من
|
نالهات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم
|
|
آسمان را پنبه در گوش است از افغان من
|
تا مرا باشد حیات و محتشم را زندگی
|
|
ریخت ای گل زان او بادا و دردت زان من
|