ندای غیب به جان تو میرسد پیوست
|
|
که پای در نه و کوتاه کن ز دنیی دست
|
هزار بادیه در پیش بیش داری تو
|
|
تو این چنین ز شراب غرور ماندی مست
|
جهان پلی است بدان سوی جه که هر ساعت
|
|
پدید آید ازین پل هزار جای شکست
|
به پل برون نشود با چنین پلی کارت
|
|
برو بجه ز چنین پل که نیست جای نشست
|
چو سیل پلشکن از کوه سر فرود آرد
|
|
بیوفتد پل و در زیر پل بمانی پست
|
تو غافلی و به هفتاد پشت شد چو کمان
|
|
تو خوش بخفتهای و تیر عمر رفت از شست
|
اگر تو زار بگریی به صد هزاران چشم
|
|
ز کار بیهدهی خویش جای آنت هست
|
فرشتهای تو و دیوی سرشته در تو به هم
|
|
گهی فرشته طلب، گه بمانده دیو پرست
|
هزار بار به نامرده طوطی جانت
|
|
چگونه زین قفس آهنین تواند جست
|
تو گرچه زندهای امروز لیک در گوری
|
|
چون تن به گور فرو رفت جان ز گور برست
|
چون جان بمرد ازین زندگانی ناخوش
|
|
ز خود برید و میان خوشی به حق پیوست
|
میان جشن بقا کرد نوش نوشش باد
|
|
ز دست ساقی جان ساغر شراب الست
|
دل آن دل است که چون از نهاد خویش گسست
|
|
ز کبریای حق اندیشه میکند پیوست
|
به حکم بند قبای فلک ز هم بگشاد
|
|
دلی که از کمر معرفت میان در بست
|
به زیر خاک بسی خواب داری ای عطار
|
|
مخسب خیز چو عمر آمدت به نیمهی شصت
|