عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
|
|
مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت
|
عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
|
|
آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت
|
زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد
|
|
هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت
|
خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم
|
|
پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت
|
نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری
|
|
کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت
|
دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد
|
|
برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت
|
گفتم اکنون ذرهای دیگر بمانم گفت باش
|
|
ذرهی دیگر چه باشد ذرهای دیگر بسوخت
|
چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست
|
|
کفر و ایمانش نماند و ممن و کافر بسوخت
|