ای عجب دردی است دل را بس عجب
|
|
مانده در اندیشهی آن روز و شب
|
اوفتاده در رهی بی پای و سر
|
|
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب
|
چند باشم آخر اندر راه عشق
|
|
در میان خاک و خون در تاب و تب
|
پرده برگیرند از پیشان کار
|
|
هر که دارند از نسیم او نسب
|
ای دل شوریده عهدی کردهای
|
|
تازه گردان چند داری در تعب
|
برگشادی بر دلم اسرار عشق
|
|
گر نبودی در میان ترک ادب
|
پر سخن دارم دلی لیکن چه سود
|
|
چون زبانم کارگر نی ای عجب
|
آشکارایی و پنهانی نگر
|
|
دوست با ما، ما فتاده در طلب
|
زین عجب تر کار نبود در جهان
|
|
بر لب دریا بمانده خشک لب
|
اینت کاری مشکل و راهی دراز
|
|
اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب
|
دایم ای عطار با اندوه ساز
|
|
تا ز حضرت امرت آید کالطرب
|