در ذکر وفات سلطان محمود و رثاء آن پادشاه

رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار
آه و دردا و دریغا که چو محمود ملک همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار
آه و دردا که همی لعل به کان باز شود او میان گل و از گل نشود برخوردار
آه و دردا که بی او هرگز نتوانم دید باغ فیروزی پرلاله و گلهای ببار
آه و دردا که بیکبار تهی بینم ازو کاخ محمودی و آن خانه‌ی پر نقش و نگار
آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار
آه و دردا که کنون قیصر رومی برهد از تکاپوی برآوردن برج و دیوار
آه و دردا که کنون برهمنان همه هند جای سازند بتان را دگر از نو به بهار
میر ما خفته به خاک اندر و ما از بر خاک این چه روزست بدین تاری یا رب زنهار
فال بد چون زنم این حال جز اینست مگر زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار
میر می خورده مگر دی و بخفته‌ست امروز دیر خفته‌ست مگر رنج رسیدش ز خمار
کوس نوبتش همانا که همی زان نزنند تا بخسبد خوش و کمتر بودش بر دل بار
ای امیر همه میران و شهنشاه جهان خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار
خیز شاها! که جهان پر شغب و شور شده‌ست شور بنشان و شب و روز به شادی بگذار
خیز شاها! که به قنوج سپه گرد شده‌ست روی زانسو نه و بر تارکشان آتش بار
خیز شاها! که رسولان شهان آمده‌اند هدیه‌ها دارند آورده فراوان و نثار
خیز شاها که امیران به سلام آمده‌اند بارشان ده که رسیده‌ست همانا گه بار
خیز شاها! که به فیروزی گل باز شده‌ست بر گل نو قدحی چند می لعل گسار
خیز شاها! که به چوگانی گرد آمده‌اند آنکه با ایشان چوگان زده‌ای چندین بار
خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمده‌اند از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دو هزار