ترا بزرگ سپاهیست وین دراز رهیست
|
|
همه سراسر پر خار و مار و لوره و جر
|
به شب چو خفته بود مرد سر بر آرد مار
|
|
همیکشد به نفس خفته تا بر آید خور
|
چو خور بر آید و گرمی به مرد خفته رسد
|
|
سبک نگردد زان خواب تا گه محشر
|
خدایگان جهان زان سخن نیندیشید
|
|
سپه براند به یاری ایزد داور
|
بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد
|
|
گذاره کرد به توفیق خالق اکبر
|
پیادگان را یک یک بخواند و اشتر داد
|
|
به توشه کرد سفر بر مسافران چو حضر
|
جمازهها را در بادیه دمادم کرد
|
|
به آب کرد همه ریگ آن بیابان تر
|
بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان
|
|
میان بادیهها حوضهای چون کوثر
|
همه سپه را زان بادیه برون آورد
|
|
شکفته چون گل سیراب و همچو نیلوفر
|
بدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگ
|
|
خراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و بر
|
نخست لدروه کز روی برج و بارهی آن
|
|
چو کوه کوه فرو ریخت آهن و مرمر
|
حصار او قوی و بارهی حصار قوی
|
|
حصاریان همه بر سان شیر شرزهی نر
|
مبارزانی همدست و لشکری همپشت
|
|
درنگ پیشه به فر و شتابکار به کر
|
نبرد کرده و اندر نبرد یافته دست
|
|
دلیر گشته و اندر دلیری استمگر
|
چو چیکودر که چه صندوقهای گوهر یافت
|
|
به کوهپایهی او شهریار شیر شکر
|
چو کوه البرز، آن کوه کاندرو سیمرغ
|
|
گرفت مسکن و با زال شد سخن گستر
|
چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن
|
|
ستارگان را گویی فرود اوست مقر
|
مبارزانی بر تیغ او به تیغ گذاشت
|
|
که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر
|
چو نهرواله که اندر دیار هند بهیم
|
|
به نهرواله همیکرد بر شهان مفخر
|
بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ
|
|
رسیده کنگرهی کاخها به دو پیکر
|