نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد
|
|
نه لشکری که مر آن را کسی بداند مر
|
شمار لختی از آن برتر از شمار حصی
|
|
عداد برخی از آن برتر از عداد مطر
|
به لشکر گشن و بیکران نظر چه کنی
|
|
تو دوری ره صعب و کمی آب نگر
|
رهی که دیو درو گم شدی به وقت زوال
|
|
چو مرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر
|
درازتر ز غم مستمند سوخته دل
|
|
کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر
|
به صد پی اندر، ده جای ریگ چون سرمه
|
|
به ده پی اندر، صد جای سنگ چون نشتر
|
چو چشم شوخ همه چشمههای او بی آب
|
|
چو قول سفله همه کشتهای او بی بر
|
هوای او دژم و باد او چو دود جحیم
|
|
زمین او سیه و خاک او چو خاکستر
|
همه درخت و میان درخت خار گشن
|
|
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر
|
نه مرد را سر آن کاندر آن نهادی پی
|
|
نه مرغ را دل آن کاندر آن گشادی پر
|
همی ز جوشن برکند غیبهی جوشن
|
|
همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر
|
سوار با سر اندر شدی بدو و ازو
|
|
برون شدی همه تن چون هزار پای به سر
|
هزار خار شکسته درو و خسته ازو
|
|
به چند جای سر و روی و پشت و پهلو و بر
|
کمرکشان سپه را جدا جدا هر روز
|
|
کمر برهنه به منزل شدی ز حلیهی زر
|
چو پای باز در آن بیشه پر جلاجل بود
|
|
ستاکهای درخت از پشیزههای کمر
|
گهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگ
|
|
گهی زمینی پیش آمدی چو روی تبر
|
در آن بیابان منزلگهی عجایب بود
|
|
که گر بگویم کس را نیابد آن باور
|
بگونهی شب، روزی بر آمد از سر کوه
|
|
که هیچگونه بر آن کارگر نگشت بصر
|
نماز پیشین انگشت خویش را بر دست
|
|
همیندیدم من، این عجایبست و عبر
|
عجبتر آنکه ملک را چنین همیگفتند
|
|
که اندرین ره مار دو سر بود بیمر
|