در ذکر سفر سومنات و فتح آنجا و شکستن منات و رجعت سلطان

نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد نه لشکری که مر آن را کسی بداند مر
شمار لختی از آن برتر از شمار حصی عداد برخی از آن برتر از عداد مطر
به لشکر گشن و بیکران نظر چه کنی تو دوری ره صعب و کمی آب نگر
رهی که دیو درو گم شدی به وقت زوال چو مرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر
درازتر ز غم مستمند سوخته دل کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر
به صد پی اندر، ده جای ریگ چون سرمه به ده پی اندر، صد جای سنگ چون نشتر
چو چشم شوخ همه چشمه‌های او بی آب چو قول سفله همه کشتهای او بی بر
هوای او دژم و باد او چو دود جحیم زمین او سیه و خاک او چو خاکستر
همه درخت و میان درخت خار گشن نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر
نه مرد را سر آن کاندر آن نهادی پی نه مرغ را دل آن کاندر آن گشادی پر
همی ز جوشن برکند غیبه‌ی جوشن همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر
سوار با سر اندر شدی بدو و ازو برون شدی همه تن چون هزار پای به سر
هزار خار شکسته درو و خسته ازو به چند جای سر و روی و پشت و پهلو و بر
کمرکشان سپه را جدا جدا هر روز کمر برهنه به منزل شدی ز حلیه‌ی زر
چو پای باز در آن بیشه پر جلاجل بود ستاکهای درخت از پشیزه‌های کمر
گهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگ گهی زمینی پیش آمدی چو روی تبر
در آن بیابان منزلگهی عجایب بود که گر بگویم کس را نیابد آن باور
بگونه‌ی شب، روزی بر آمد از سر کوه که هیچگونه بر آن کارگر نگشت بصر
نماز پیشین انگشت خویش را بر دست همی‌ندیدم من، این عجایبست و عبر
عجبتر آنکه ملک را چنین همی‌گفتند که اندرین ره مار دو سر بود بیمر