در مدح خواجه ابوبکر حصیری

نتوان گفت که دریای دمان را دگرست نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست
از کریمی دل او سیر شود هرگز نه این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست
دست او همچو درختیست که چشم همه خلق به بهار و به خزان بر گل و برگ و بر اوست
بر تن هیچ کس از هیچ ستمگر نبود آن ستم، کز کف بخشنده‌ی او بر زر اوست
گر به کف گیرد ساغر به خروش آید زر آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست
هرچه در گیتی از معنی خواهندگی‌ست نام او با صلت نیکو در دفتر اوست
این عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماست ای خنک آن کس کو را خوی پیغمبر اوست
سببی باید تا فخر توان کرد بدان رادی و فخر و بزرگی سبب مفخر اوست
مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه مخبری در خور منظر به جهان مخبر اوست
همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست
عید او فرخ و او شاد به فرخنده بتی که گه استاده می‌اندر کف و گه در بر اوست