در مدح خواجه ابوبکر حصیری

دل آن ترک نه اندر خور سیمین بر اوست سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست
با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ سخن تلخ نداند که نه اندر خور اوست
نه به اندازه کند کار و نگویم که مکن چکنم پس که مرا جان و جهان در بر اوست
از همه خلق دل من سوی او دارد میل بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست
سرو را ماند کورده گل سوری بار بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست
مادرش گفت پسر زایم، سرو و مه زاد پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست
آن رخ چون گل بشکفته و بالای چو سرو خواجه دیده‌ست همانا که رهش بر در اوست
خواجه‌ی سید بوبکر حصیری که خدای هرچه داده‌ست بدو، در خور او، وز در اوست
مهتر محتشمانست به حشمت نه به زاد از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست
هر که از چاکری و خدمت او رنج برد رنج نادیده جهان چاکر و خدمتگر اوست
چاکری کردن او در شرف از میری به ور نه چون چشم همه میران بر چاکر اوست
دشمنی کردن با مرد چنو بیخردیست خرد دشمن او در سخن مضمر اوست
دشمن خواجه به بال و پر مغرور مباد که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست
هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست
آتشی دان تو خلافش را در سوزش و تف که مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوست
مهر فرزندی بر خواجه فکنده‌ست جهان زانکه چون مادر انده‌خور و انده‌بر اوست
دشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیست که جهان مادر او نیست که مادندر اوست
کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد کاژدهاییست جهان دشمن خواجه خور اوست
او کریمیست عطابخش و کریمی که مدام روزی خلق بدان دست ولی‌پرور اوست
دل او وقت عطا دادن بحریست فراخ که مه زود رو اندر طلب معبر اوست