در مدح میرابوالفتح فرزند سید الوزراء احمد بن حسن میمندی

من ندانم که عاشقی چه بلاست هر بلایی که هست عاشق راست
زرد و خمیده گشتم از غم عشق دو رخ لعلفام و قامت راست
کاشکی دل نبودیم که مرا اینهمه درد و سختی از دل خاست
دل بود جای عشق و چون دل شد عشق را نیز جایگاه کجاست
دل من چون رعیتیست مطیع عشق چون پادشاه کامرواست
برد و برد هر چه بیند و دید کند و کرد هر چه خواهد و خواست
وای آن کو به دام عشق آویخت خنک آن کو ز دام عشق رهاست
عشق بر من در عنا بگشاد عشق سر تا به سر عذاب و عناست
در جهان سخت‌تر ز آتش عشق خشم فرزند سیدالوزراست
میر ابوالفتح کز فتوت و فضل در جهان بی‌شبیه و بی‌همتاست
صفتش: مهتر گشاده کفست لقبش: خواجه‌ی بزرگ عطاست
به سخا نامورتر از دریاست گرچه او را کمینه فضل سخاست
دست او هست ابر و دریا دل ابر شاگرد و نایبش دریاست
بخشش او طبیعی و گهریست بخشش دیگران به روی و ریاست
راد مرد و کریم و بی‌خللست راد و یکخوی و یکدل و یکتاست
نیکویی را ثواب هفتادست از خدا و بر این رسول گواست
اندکست این ز فضل او هر چند کس نگفته‌ست کاند کیش چراست
آن خواجه غریبتر که ازو خدمتی را هزار گونه جزاست
اثر نعمت و عنایت او بر همه کس چو بنگری پیداست
ادبا را شریک دولت کرد دولت خواجه دولت ادباست