در مدح امیر ابو یعقوب عضد الدوله یوسف بن ناصرالدین

گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست هر روز به ترکستان عیدی و بهاریست
ور چون تو به چین کرده ز نقاشان نقشیست نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست
آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست باریک میان تو چو از کتان تاریست
روی تو مرا روز و شب اندوهگساریست شاید که پس از انده، اندوهگساریست
بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته‌ست در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست
تو بار خدای همه خوبان خماری وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه‌ست هر روز مرا با تو دگرگونه شماریست
سه بوسه مرا بر تو وظیفه‌ست ولیکن آگاه نیی کز پس هر بوسه کناریست
ای من رهی آن رخ گلگون، که تو گویی در بزم امیر الامرا تازه نگاریست
یوسف پسر ناصردین آنکه مر او را بر گردن هر زایرش از منت باریست
از بخشش او در کف هر زایر گنجیست وز هیبت او در دل هر حاسد ماریست
در بزم، درمباری و دینارفشانیست در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست
در چاکرداری و سخا سخت ستوده‌ست او سخت سخی مهتری و چاکرداریست
بر درگه او بودن هر روزی فخریست بی‌خدمت او رفتن هر گامی عاریست
ای بارخدایی که ز دریای کف تو دریای محیط ارچه بزرگست کناریست
جیحون بر یک دست تو انباشته چاهیست سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست
چتر سیه و رایت تو سایه فکنده‌ست در هند به هر جای که حصنی و حصاریست
از تیر تو درباره‌ی هر حصنی راهیست وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست
شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را از آهن و از روی بر آورده جداریست
از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست