تا سراسیمهی آن طرهی پیچان نشوی
|
|
آگه از حالت هر بیسروسامان نشوی
|
جمعی از صورت حال تو پریشان نشوند
|
|
تا ز جمعیت آن زلف پریشان نشوی
|
دستگیرت نشود حلقهی مشکین رسنش
|
|
تا نگون سار در آن چاه زنخدان نشوی
|
بخت برگشتهات از خواب نخواهد برخاست
|
|
تا که افتادهی آن صف زده مژگان نشوی
|
داخل سلسله اهل جنون نتوان شد
|
|
تا که از سلسله عقل گریزان نشوی
|
قابل خنجر قاتل نشود خنجر تو
|
|
تا به مردانگی آمادهی میدان نشوی
|
تا پی نقطهی خالش نروی چون پرگار
|
|
مالک دایرهی عالم امکان نشوی
|
تا نیاید به لبت جان گرامی همه عمر
|
|
کامیاب از لب جان پرور جانان نشوی
|
من که واله شدم از دیدن آن صورت خوب
|
|
تو برو دیده نگهدار که حیران نشوی
|
گر تو را خواجه به خلوتگه خاصش خواند
|
|
بندگی را مده از دست که شیطان نشوی
|
تیرهبختی سکندر به تو روشن نشود
|
|
تا که محروم ز سرچشمهی حیوان نشوی
|
هرگز انگشت تو شایسته خاتم نشود
|
|
تا ز سر پنجهی اقبال سلیمان نشوی
|
گر شوی ماه فروزان به فروغی نرسی
|
|
تا قبول نظر انور سلطان نشوی
|
نور بخشندهی ابصار ملک ناصردین
|
|
که به او تا نرسی مهر درخشان نشوی
|