زاهد و سبحه صد دانه و ذکر سحری
|
|
من و پیمودن پیمانه و دیوانهگری
|
چون همه وضع جهان گذران در گذر است
|
|
مگذر از عالم شیدایی و شوریدهسری
|
تا کی از شعبدهی دور فلک خواهد بود
|
|
بادهی عیش به جام من و کام دگری
|
تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارم
|
|
بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری
|
تا شدم بیاثر، از ناله اثرها دیدم
|
|
بی اثر شو که اثرهاست در این بی اثری
|
تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید
|
|
بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری
|
سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد
|
|
بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری
|
تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست
|
|
خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری
|
بیستون تاب دم تیشهی فرهاد نداشت
|
|
عشق را بین که از آن کوه گران شد کمری
|
پری از شرم تو در پرده نهان شد وقتی
|
|
که برون آمدی از پرده پی پردهدری
|
شهرهی شهر شدم از نظر همت شاه
|
|
تو به خوش منظری و بنده صاحب نظری
|
آفتاب فلک عدل ملک ناصردین
|
|
که ازو ملک ندیدهست به جز دادگری
|
آن که تا دست کرم گسترش آمد به کرم
|
|
تنگ دستی نکشیدیم ز بی سیم و زری
|
تا فروغی خط آن ماه درخشان سر زد
|
|
فارغم روز و شب از فتنه دور قمری
|