چه عقدههاست به کار دلم ز بخت سیاه
|
|
که زلف دوست بلند است و دست من کوتاه
|
نعوذبالله از این زاهدان جامه سفید
|
|
تبارک الله از این شاهدان چشم سیاه
|
یکی ز بند سر زلف او اسیر کمند
|
|
یکی ز کنج زنخدان او فتاده به چاه
|
یکی خراب لب لعل او نخورده شراب
|
|
یکی قتیل دم تیغ او نکرده گناه
|
یکی ز غمزهی خونخوارهاش تپیده به خون
|
|
یکی ز حسرت نظارهاش نشسته به راه
|
یکی ز جنبش مژگان او به چنگ اجل
|
|
یکی ز گردش چشمان او به حال تباه
|
یکی به خاک در او فشانده گوهر اشک
|
|
یکی به رهگذر او کشیده لشکر آه
|
هوای مغبچگان آن چنان خرابم کرد
|
|
که در سرای مغانم نمیدهند پناه
|
دمی به چشم من آن سرو قد نهشت قدم
|
|
گهی به حال من آن ماه رو نکرد نگاه
|
بپا نموده قیامت ز قامت دلجو
|
|
پدید ساخته جنت ز عارض دلخواه
|
ز رشک قامت او ناله خاست از دل سرو
|
|
ز شرم عارض او هاله بست بر رخ ماه
|
خمیده ابروی آن پادشاه کشور حسن
|
|
نمونهای است ز شمشیر ناصرالدین شاه
|
ستوده خسرو لشکر شکاف کشور گیر
|
|
که نقش رایت منصور اوست نصرالله
|
شکسته حملهی او پشت صد هزار سوار
|
|
دریده صارم او قلب صدهزار سپاه
|
رخ منور او آفتاب کاخ و سپهر
|
|
سر مبارک او زیب بخش تاج و کلاه
|
همیشه عاشق دیدار اوست دیدهی بخت
|
|
مدام شایق بالای اوست جامهی جاه
|
فروغی از کرم شاه دستگیر شود
|
|
بر آن سرم که عروسی به برکشم دل خواه
|