ای اهل نظر کشتهی تیر نگه تو
|
|
خون همه در عهدهی چشم سیه تو
|
هر جا که خرامان گذری با سپه ناز
|
|
شاهان همه گردند اسیر سپه تو
|
ملک دل صاحب نظران زیر و زبر شد
|
|
زان فتنه که خفتهست به زیر کله تو
|
یعقوب اگر چاه زنخدان تو بیند
|
|
بی خود فکند یوسف خود را به چه تو
|
خورشید فروزنده شبی پردهنشین شد
|
|
کمد به در از پرده مه چارده تو
|
زلف و رخت از بهر همین دل کش و زیباست
|
|
تا فرخ و میمون گذرد سال و مه تو
|
من چاره چشم تو خود هیچ ندانم
|
|
الا که علاجش کنم از خاک ره تو
|
گر خون مرا چشم تو بی جرم بریزد
|
|
بینم گنه خویش و نبینم گنه تو
|
ترسم که پس از کوشش بسیار فروغی
|
|
رحمی به گدایان نکند پادشه تو
|