گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن
|
|
چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن
|
هم نکتهی وحدت را با شاهد یکتاگو
|
|
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
|
هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا
|
|
هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن
|
هم جلوهی ساقی را در جام بلورین بین
|
|
هم بادهی بیغش را با سادهی بی غم زن
|
ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو
|
|
حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن
|
حال دل خونین را با عاشق صادق گو
|
|
رطل می صافی را با صوفی محرم زن
|
چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور
|
|
چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن
|
چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز
|
|
چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن
|
چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین
|
|
چون می به قدح کردی بر چشمهی زمزم زن
|
در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین
|
|
اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن
|
گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده
|
|
ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن
|
گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن
|
|
ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن
|
یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه
|
|
یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن
|
یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
|
|
یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
|
یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین
|
|
یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن
|
یا بندهی عقبا شو، یا خواجهی دنیا شو
|
|
یا ساز عروسی کن، یا حلقهی ماتم زن
|
زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما
|
|
دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن
|
گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد
|
|
انگشت قبولت را بر دیدهی پر نم زن
|
گر هم دمی او را پیوسته طمع داری
|
|
هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن
|
سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو
|
|
نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن
|
چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند
|
|
نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن
|
تا چند فروغی را مجروح توان دیدن
|
|
یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن
|