تا خبردار ز سر لب جانان شدهایم
|
|
خبر این است که تا به قدم جان شدهایم
|
تا به یاد لب او جام لبالب زدهایم
|
|
واقف از خاصیت چشمهی حیوان شدهایم
|
جامجم گر طلبی مجلس ما را دریاب
|
|
کز گدایی در میکده سلطان شدهایم
|
همه اسباب پریشانی ما جمع آمد
|
|
تا ز مجموعه آن زلف پریشان شدهایم
|
زلف کافر به رخش راهنمون شد ما را
|
|
از ره کفر به سر منزل ایمان شدهایم
|
با سر زلف شکن در شکنش عهد مبند
|
|
که بدین واسطه ما بی سر و سامان شدهایم
|
سبحه در دست و دعا بر لب و سجاده به دوش
|
|
پی تزویر و ریا تازه مسلمان شدهایم
|
نفس ازین بیش توانایی تقصیر نداشت
|
|
عقل پنداشت که از کرده پشیمان شدهایم
|
همه از حیرت ما واله و حیرت زدهاند
|
|
بس که در صورت زیبای تو حیران شدهایم
|
تو همان چشمهی خورشیدی و ما خفاشیم
|
|
که ز پیدایی انوار تو پنهان شدهایم
|
داغ و دردت ز ازل تا به فروغی دادند
|
|
فارغ از مرهم و آسوده ز درمان شدهایم
|