گر دست دهد دامن آن سرو روانم
|
|
آزاد شود دل ز غم هر دو جهانم
|
آمد به لب بام که خورشید زمینم
|
|
بگرفت به کف جام که جمشید زمانم
|
افروخت رخ از باده که آتشزن شهرم
|
|
افراخت قد از جلوه که غارت گر جانم
|
گر از درم آن سرو خرامنده درآید
|
|
برخیزم و بر چشم خود او را بنشانم
|
دی صبح شنیدم ز لب غنچه که میگفت
|
|
من تنگ دل از حسرت آن تنگ دهانم
|
در عالم پیری سر و کارم به جوانی است
|
|
پیرانهسر آمد به سرم بخت جوانم
|
اکنون نه مرا کشتی از آن ابرو و مژگان
|
|
دیری است که من کشتهی آن تیر و کمانم
|
صبحم همه با یاد سر زلف تو شد شام
|
|
یک روز نبودم که نبودی به گمانم
|
هم قطره فروریختی از چشمهی چشمم
|
|
هم پرده برانداختی از راز نهانم
|
گفتم که بجویم ز دهان تو نشانی
|
|
گم گشت در این نقطهی موهوم نشانم
|
جز فکر رخ و ذکر لبش نیست فروغی
|
|
فکری به ضمیر من و ذکری به زبانم
|