جانی که خلاص از شب هجران تو کردم
|
|
در روز وصال تو به قربان تو کردم
|
خون بود شرابی ز مینای تو خوردم
|
|
غم بود نشاطی که به دوران تو کردم
|
آهی است کز آتشکدهی سینه برآمد
|
|
هر شمع که روشن به شبستان تو کردم
|
اشکی است که ابر مژه بر دامن من ریخت
|
|
هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم
|
صد بار گزیدم لب افسوس به دندان
|
|
هر بار که یاد لب و دندان تو کردم
|
دل با همه آشفتگی از عهده برآمد
|
|
هر عهد که با زلف پریشان تو کردم
|
در حلقهی مرغان چمن ولوله انداخت
|
|
هر ناله که در صحن گلستان تو کردم
|
یعقوب نکرد از غم نادیدن یوسف
|
|
این گریه که دور از لب خندان تو کردم
|
داد از صف عشاق جگرخسته برآمد
|
|
هرگه سخن از صف زده مژگان تو کردم
|
تا زلف تو بر طرف بناگوش فرو ریخت
|
|
از هر طرفی گوش به فرمان تو کردم
|
تا پرده برافکندم از آن صورت زیبا
|
|
صاحب نظران را همه حیران تو کردم
|
از خواجگی هر دو جهان دست کشیدم
|
|
تا بندگی سرو خرامان تو کردم
|
دوشینه به من این همه دشنام که دادی
|
|
پاداش دعایی است که بر جان تو کردم
|
زد خنده به خورشید فروزنده فروغی
|
|
هر صبح که وصف رخ رخشان تو کردم
|