چندان به سر کوی خرابات خرابم

چندان به سر کوی خرابات خرابم کاسوده ز اندیشه‌ی فردای حسابم
گر کار تو فضل است چه پر وا ز گناهم ور شغل تو عدل است چه حاصل ز ثوابم
افسانه دوزخ همه باد است به گوشم تا ز آتش هجران تو در عین عذابم
آه سحر و اشک شبم شاهد حال است کز عشق رخ و زلف تو در آتش و آبم
نخجیر نمودم همه شیران جهان را تا آهوی چشمت سگ خود کرده خطابم
سر سلسله اهل جنون کرد مرا عشق تا برده ز دل سلسله‌ی موی تو تابم
گر چشم سیه مست تو تحریک نمی‌کرد آب مژه بیدار نمی‌ساخت ز خوابم
زان پیش که دوران شکند کشتی عمرم ساقی فکند کاش به دریای شرابم
بر منظر ساقی نظر از شرم نکردم تا جام شراب آمد و برداشت حجابم
گفتم که به شب چشمه‌ی خورشید توان دید گفت ار بگشایند شبی بند نقابم
از تنگی دل هر چه زدم داد فروغی شکردهنان هیچ ندادند جوابم