چشم عقلم خیره شد از عکس روی تابناکش
|
|
روزگارم تیره شد از تار موی مشکبویش
|
شب که از خوی بد او رخت میبندم ز کویش
|
|
بامدادان عذر میخواهد ز من روی نکویش
|
عارف سالک کجا فارغ شود از ذکر و فکرش
|
|
صوفی صافی کجا غافل شود از های و هویش
|
خوش دل از وصلت نسازد تا نسوزی از فراقش
|
|
زندگی از سر نگیری تا نمیری ز آرزویش
|
هر چه خود را میکشم از دست عشقش بر کناری
|
|
میکشد باز آن خم گیسو، دل ما را به سویش
|
تا به صد حسرت لب و چشمم نبندد دست گیتی
|
|
من نخواهم بست چشم از روی و لب از گفتگویش
|
سایهی سروی نشستستم که از هر گوشه دارد
|
|
آب چشم مردم صاحب نظر آهنگ جویش
|
گر نشان جویی ازو یک باره گم کن خویشتن را
|
|
زان که خود را بارها گم کردهام در جستجویش
|
من که امروز از غم دیدار او مردم به سختی
|
|
آه اگر فردا بیفتد چشم امیدم به رویش
|
اشک خونین میرود از دیدهام هنگام مستی
|
|
تا می رنگین به جامم کرده ساقی از سبویش
|
بند مهر او فروغی کی توان از هم گسستن
|
|
زان که صد پیوند دارد هر سر مویم به مویش
|