خوش آن که باده بنوشد به روی چون ماهش
|
|
پس از پیاله ببوسد دهان دل خواهش
|
به چشم عشوهگرش یارب آفتی مرساد
|
|
که خوش دلم ز نظرهای گاه و بی گاهش
|
اسیر گشته دلم رد چه زنخدانی
|
|
که یوسف دل جمعی فتاده در چاهش
|
من از کدورت صاحب دلی خبردارم
|
|
که چرخ از آن سر کو میبرد به اکراهش
|
نه حد آن که دهم بوسه بر کف پایش
|
|
نه جای آن که نشینم به خاک درگاهش
|
نه بخت آن که نشانم به صدر ایوانش
|
|
نه دست آن که زنم خیمه بر سر راهش
|
گذشت باد سحر بر کمند مشکینش
|
|
ولی ز حال اسیران نکرد آگاهش
|
برای عاشق بیچاره هیچ کار ندید
|
|
فغان شامگه و گریه سحرگاهش
|
کسی که دوش بدان در به خاکساری رفت
|
|
کنون بیا به تماشای حشمت و جاهش
|
کلاه سروقدان بس که سر بلندی کرد
|
|
به حکم شاه جهان کردهاند کوتاهش
|
شکوه کرسی افلاک شاه ناصردین
|
|
که خوانده خسرو سیارگان شهنشاهش
|
گرفت آتش عشق آن چنان فروغی را
|
|
که سوخت خانه عالم ز شعلهی آهش
|