چون صبا شانه زند طرهی عنبربارش
|
|
دل یک جمع پریشان شود از هر تارش
|
عشق گوید که به یاد خم مشکین مویش
|
|
عقل گوید که مرو بر دم پیچان مارش
|
صف شکافی که چنین چشم خمارین دارد
|
|
چشم امید مدار از مژهی خون خوارش
|
سر زلفی که به یک جو نخرد یوسف را
|
|
ای بسا سر که شود خاک سر بازارش
|
آن که نادیده رخش خلق چنین حیرانند
|
|
چه کند دیدهی حیرت زده با دیدارش
|
یار مست می دوشین و حریفان به کمین
|
|
آه اگر باد سحرگه نکند هشیارش
|
با طبیبی است سر و کار دل بیمارم
|
|
کز مسیحا نفسان به نشود بیمارش
|
کار من ساخت به یک بوسه لب شیرینش
|
|
جان شیرین به فدای لب شیرین کارش
|
گر چنین ترک ز توران سوی ایران آید
|
|
صاحب بار کند شاه فلک دربارش
|
سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین
|
|
که نگهدار جهان است دل بیدارش
|
گر سحر خسرو خاور نکند خدمت او
|
|
برق غیرت نگذارد اثر از آثارش
|
خسروا شعر فروغی همه در مدحت تست
|
|
جاودان باد به طومار جهان اشعارش
|