رباعیات

من حاصل عمر خود ندارم جز غم در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد یک مونس نامزد ندارم جز غم

چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن با لشگر غم چه بایدت کوشیدن
سبز است لبت ساغر از او دور مدار می بر لب سبزه خوش بود نوشیدن

ای شرمزده غنچه‌ی مستور از تو حیران و خجل نرگس مخمور از تو
گل با تو برابری کجا یارد کرد کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو

چشمت که فسون و رنگ می‌بازد از او افسوس که تیر جنگ می‌بارد از او
بس زود ملول گشتی از همنفسان آه از دل تو که سنگ می‌بارد از او

ای باد حدیث من نهانش می‌گو سر دل من به صد زبانش می‌گو
می‌گو نه بدانسان که ملالش گیرد می‌گو سخنی و در میانش می‌گو

ای سایه‌ی سنبلت سمن پرورده یاقوت لبت در عدن پرورده
همچون لب خود مدام جان می‌پرور زان راح که روحیست به تن پرورده

گفتی که تو را شوم مدار اندیشه دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه
کو صبر و چه دل، کنچه دلش می‌خوانند یک قطره‌ی خون است و هزار اندیشه

آن جام طرب شکار بر دستم نه وان ساغر چون نگار بر دستم نه
آن می‌که چو زنجیر بپیچد بر خود دیوانه شدم بیار بر دستم نه

با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی کنجی و فراغتی و یک شیشه‌ی می
چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی منت نبریم یک جو از حاتم طی

قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای ما را نگذارد که درآییم ز پای
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای سرپنجه‌ی دشمن افکن ای شیر خدای