رباعیات

عشق رخ یار بر من زار مگیر بر خسته دلان رند خمار مگیر
صوفی چو تو رسم رهروان می‌دانی بر مردم رند نکته بسیار مگیر

در سنبلش آویختم از روی نیاز گفتم من سودازده را کار بساز
گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار در عیش خوش‌آویز نه در عمر دراز

مردی ز کننده‌ی در خیبر پرس اسرار کرم ز خواجه‌ی قنبر پرس
گر طالب فیض حق به صدقی حافظ سر چشمه‌ی آن ز ساقی کوثر پرس

چشم تو که سحر بابل است استادش یا رب که فسونها برواد از یادش
آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال آویزه‌ی در ز نظم حافظ بادش

ای دوست دل از جفای دشمن درکش با روی نکو شراب روشن درکش
با اهل هنر گوی گریبان بگشای وز نااهلان تمام دامن درکش

ماهی که نظیر خود ندارد به جمال چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال
در سینه دلش ز نازکی بتوان دید ماننده‌ی سنگ خاره در آب زلال

در باغ چو شد باد صبا دایه‌ی گل بربست مشاطه‌وار پیرایه‌ی گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان خورشید رخی طلب کن و سایه‌ی گل

لب باز مگیر یک زمان از لب جام تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است این از لب یار خواه و آن از لب جام

در آرزوی بوس و کنارت مردم وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز کوتاه کنم بازآ بازآ کز انتظارت مردم

عمری ز پی مراد ضایع دارم وز دور فلک چیست که نافع دارم
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم شد دشمن من وه که چه طالع دارم