زان سبب جان آفرینش جان روشن لطف کرد
|
|
تا همایون سایهاش را بندگی از جان کند
|
چون وجودش نیک خواه شاه جم جاه است بس
|
|
فرصتش بادا که نیکیهای بی پایان کند
|
نیک حال و نیک فال و نیک خوی و نیک خواه
|
|
نیک بخت آن کس که با وی جنبش جولان کند
|
پاک یزدان فطرت پاکش ز پاکی آفرید
|
|
تا تمام عمر میل صحبت پاکان کند
|
شب در ایوانی که از جاهش حکایت کردهاند
|
|
صبح کیوان فلک تعظیم آن ایوان کند
|
سخت پیمانتر ندید از وی جهان سست عهد
|
|
مرد میباید که با مردی چنین پیمان کند
|
گر ز معماری ندارد اطلاعی پس، چرا
|
|
فکر آبادی برای هر دل ویران کند
|
هر لیمی را که بر خلق خوش او راه نیست
|
|
کی مشام خلق را مشکین و مشک افشان کند
|
هر کسی بر خوان هستی خورده نانش را بسی
|
|
خود چنین کس را خدا البته صاحب نان کند
|
هر دلی کز نعمت الوان او آسوده نیست
|
|
عن قریب از آتش جوعش قضا بریان کند
|
هر ز پا افتاده پیری را گرفت از لطف دست
|
|
من جوان مردی ندیدم کاین همه احسان کند
|
کو جوادی همچو او کاندر حق بیچارگان
|
|
هر چه مقدورش بود در عالم امکان کند
|
داغ دلها را به دست مرحمت مرهم نهد
|
|
درد جانها را ز فرط مکرمت درمان کند
|
یارب از خمخانهات پیمانهاش در دور باد
|
|
تا فلک ساقی صفت گردد زمین دوران کند
|
خضرسان از چشمهی احسان هستی بخش نوش
|
|
جرعهی باقی بنوشد عمر جاویدان کند
|
بر فروغی لازم است اوصاف این بخشنده را
|
|
زیور دفتر نماید زینت دیوان کند
|