بر زلف تو باید که ره شانه ببندند
|
|
یا مشکفروشان در کاشانه ببندند
|
آن جا که تویی جای نظر بستن ما نیست
|
|
گو اهل نصیحت لب از افسانه ببندند
|
خرم دل قومی که به یاد لب لعلت
|
|
پیمان همه با گردش پیمانه ببندند
|
عیشی به از این نیست که از روی تو عشاق
|
|
برقع بگشاند و در خانه ببندند
|
بگشا گرهی از شکن جعد مسلسل
|
|
تا گردن یک سلسله دیوانه ببندند
|
بنمای به مرغان چمن دانهی خالت
|
|
تا دل به خریداری این دانه ببندند
|
شاید که به تحصیل تو ای گوهر شهوار
|
|
شاهان جهان همت شاهانه ببندند
|
کیفیت چشم تو کفاف همه را کرد
|
|
گو بادهفروشان در میخانه ببندند
|
بیرون نرود رنج خمار از سر مردم
|
|
گر دیده از آن نرگس مستانه ببندند
|
اهل نظر از زلف تو خواهند کمندی
|
|
تا دست عدوی شه فرزانه ببندند
|
کوشنده محمدشه غازی که سپاهش
|
|
دست فلک از بازوی مردانه ببندند
|
ای شاه فروغی به تجلی گه آن شمع
|
|
مپسند رقیبان پر پروانه ببندند
|