خوش آن که نگاهش به سراپای تو باشد
|
|
آیینه صفت محو تماشای تو باشد
|
صاحب نظر آن است که در صورت معنی
|
|
چشم از همه بربندد و بینای تو باشد
|
آن سحر که چشم همه را بسته به یک بار
|
|
سحری است که در نرگس شهلای تو باشد
|
آن نافه که بویش همه را خون به جگر کرد
|
|
در چین سر زلف چلیپای تو باشد
|
چون طرهی بیتاب تو آرام نگیرد
|
|
هر دل که سراسیمهی سیمای تو باشد
|
در مستی آن باده خماری ندهد دست
|
|
کز چشمهی لعل طرب افزای تو باشد
|
صد صوفی صافی به یکی جرعه کند مست
|
|
هر باده که در جام ز مینای تو باشد
|
خاک قدمش تاج سر تاجوران است
|
|
مردی که سرش خاک کف پای تو باشد
|
تو خود چه متاعی که به بازار محبت
|
|
هر لحظه سری را در سر سودای تو باشد
|
من روی ندیدم به همه کشور خوبی
|
|
کاو خوبتر از طلعت زیبای تو باشد
|
من بر سر آنم که گرفتار نباشم
|
|
الا به بلایی که ز بالای تو باشد
|
پیدا بود از حال پریشان فروغی
|
|
کاشفتهی گیسوی سمنسای تو باشد
|