هر خم زلف تو یک جمع پریشان دارد
|
|
وه که این سلسله صد سلسله جنبان دارد
|
چنبر زلف تو گر نیست به گردون هم چشم
|
|
پس چرا گوی قمر در خم چوگان دارد
|
سر نالیدن مرغان قفس کی داند
|
|
آن که از خانه رهی تا به گلستان دارد
|
شد چمن انجمن از بوی خوشش پنداری
|
|
که سمن در بغل و گل به گریبان دارد
|
با وجودی که رخ از پرده ندادهست نشان
|
|
یک جهان واله و یک طایفه حیران دارد
|
بس که از الفت عشاق به خود پیچیدهست
|
|
بر سر سرو سهی سنبل پیچان دارد
|
کاش یعقوب بدیدی رخ او تا گفتی
|
|
فرقها یوسف من تا مه کنعان دارد
|
تا نرفتم ز در دوست نشد معلومم
|
|
که سر کی طلب این همه حرمان دارد
|
تشنه لب کشت مرا شاهد شیرین کاری
|
|
که لبش مشک ز سرچشمهی حیوان دارد
|
دوست را صبر دگر هست فروغی ور نه
|
|
بوستان هم سمن و سنبل و ریحان دارد
|