تو و آن حسن دل آویز که تغییرش نیست
|
|
من و این عشق جنون خیز که تدبیرش نیست
|
تو و آن زلف سراسیمه که سامانش نه
|
|
من و این خواب پراکنده که تعبیرش نیست
|
دردی اندر دل ما هست که درمانش نه
|
|
آهی اندر لب ما هست که تاثیرش نیست
|
زرهی نیست که در خط زره سازش نه
|
|
گرهی نیست که در زلف گره گیرش نیست
|
لشکری نیست که در سایهی مژگانش نه
|
|
کشوری نیست که در قبضهی شمشیرش نیست
|
کو سواری که در این عرصه گرفتارش نه
|
|
کو شکاری که در این بادیه نخجیرش نیست
|
هیچ سر نیست که سودایی گیسویش نه
|
|
هیچ دل نیست که دیوانهی زنجیرش نیست
|
تا درآید ز کمین ترک کمان ابروی من
|
|
سینهای نیست که آماجگه تیرش نیست
|
خم ابروی کسی خون مرا ریخت به خاک
|
|
که سر تاجوران قابل شمشیرش نیست
|
آنچنان کعبهی دل را صنمی ویران ساخت
|
|
که کس از بهر خدا در پی تعمیرش نیست
|
شیخ گر شد به ره زهد چنین پندارد
|
|
که کسی با خبر از حیله و تزویرش نیست
|
کامی از آهوی مقصود فروغی نبرد
|
|
هر که در دشت محبت جگر شیرش نیست
|