هیچ سر نیست که با زلف تو در سودا نیست
|
|
هیچ دل نیست که این سلسلهاش در پا نیست
|
چون سر از خاک بر آرند شهیدان در حشر
|
|
بر سری نیست که از تیغ تو منتها نیست
|
میتوان یافتن از حالت چشم سیهت
|
|
که نگاه تو نگهدار دل شیدا نیست
|
تو ندانم ز کدامین گلی ای مایهی ناز
|
|
زان که در خاک بشر این همه استغنا نیست
|
دیده مستوجب دیدار جمالت نشود
|
|
ذره شایستهی خورشید جهانآرا نیست
|
پس چرا سرو چمن از همه بند آزاد است
|
|
گر به جان بندهی آن سرو سهی بالا نیست
|
گفتمش چشم تو ای دوست هزاران خون کرد
|
|
گفت سر مستم و زین کرده مرا حاشا نیست
|
من به تحقیق صنم خانهی چین را دیدم
|
|
صنمی را که دلم خواسته بود آنجا نیست
|
گاه کافر کندم گاه مسلمان چه کنم
|
|
عشق بیقاعده را قاعدهای پیدا نیست
|
ساغری خوردهام از بادهی لعل ساقی
|
|
که مرا حسرت امروز و غم فردا نیست
|
مگر آن ماه به شهر از پی آشوب آمد
|
|
که فروغی نفسی فارغ ازین غوغا نیست
|