بنشست و ز رخ پرده برانداخته برخاست
|
|
کار من دل سوخته را ساخته برخاست
|
ماهی است چو با طلعت افروخته بنشست
|
|
سروی است چو با قامت افراخته برخاست
|
پیداست ز بالیدن بالای بلندش
|
|
کز بهر هلاک من دلباخته برخاست
|
چشمش پی خون ریختن مردم هشیار
|
|
مستی است که با تیغ ستم آخته برخاست
|
افسوس که از انجمن آن ماه سیه چشم
|
|
ما را همه نادیده و نشناخته برخاست
|
آن ترک نوازنده به سرحلقهی عشاق
|
|
کز خاک درش با تن نگداخته برخاست
|
تا سایهی شمشاد تو افتاد به بستان
|
|
بر سرو سهی دود دل فاخته برخاست
|
خندید به آیینهی خورشید فروغی
|
|
تا صفحهی دل از همه پرداخته برخاست
|