بی زحمت تو با تو وصالی است مرا | فارغ ز تو با تو حسب حالی است مرا | |
در پیش خیال تو خیال است تنم | پیوند خیال با خیالی است مرا |
□
غم کرد ریاض جان مه و سال مرا | آئینه ندارد دل خوشحال مرا | |
صیاد ز بس که دوستم میدارد | بسته است در آغوش قفس بال مرا |
□
دل خاص تو و من تن تنها اینجا | گوهر به کفت بماند و دریا اینجا | |
در کار توام به صبر مفکن کارم | کز صبر میان تهیترم تا اینجا |
□
ای دوست غم تو سربه سر سوخت مرا | چون شمع به بزم درد افروخت مرا | |
من گریه و سوز دل نمیدانستم | استاد تغافل تو آموخت مرا |
□
عشق تو بکشت عالم و عامی را | زلف تو برانداخت نکونامی را | |
چشم سیه مست تو بیرون آورد | از صومعه بایزید بسطامی را |
□
میساخت چو صبح لالهگون رنگ هوا | با توبهی من داشت نمک جنگ هوا | |
هر لکهی ابرم چو عزائم خوانی | در شیشه پری کرد ز نیرنگ هوا |
□
عیسی لب و آفتاب روئی پسرا | زنار خط و صلیب موئی پسرا | |
لشکرکشی و اسیر جوئی پسرا | خاقانی اسیر شد چه گوئی پسرا |
□
ای تیر هنر صهیل و برجیس لقا | شعری فش و فرقدفر و ناهید صفا | |
پیش رخ تو ماه و سماک و جوزا | خوارند چو پیش مهر پروین و سها |
□
پذرفت سه بوس از لب شیرین ما را | یک شب به فریب داشت غمگین ما را | |
گفتم بده آن وعدهی دوشین ما را | دست بزد و نکرد تمکین ما را |
□
ای دوست اگر صاحب فقری و فنا | باید که شعورت نبود جز به خدا | |
چون علم تو هم داخل غیر است و سوی | باید که به علم هم نباشی دانا |
□
از من شب هجر میبپرسید حباب | دریای غمم کدام آرام و چه خواب | |
در دل بود آرام و خیالی هر موج | در دیده خیال خواب شد نقش بر آب |
□
سنگ اندر بر بسی دویدیم چو آب | بار همه خار و خس کشیدیم چو آب | |
آخر به وطن نیارمیدیم چو آب | رفتیم و ز پس باز ندیدم چو آب |
□
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب | چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب | |
جسمی دارم چو جان مجنون همه درد | جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب |
□
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب | چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب | |
جسمی دارم چو جان مجنون همه درد | جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب |
□
ای تیغ تو آب روشن و آتش ناب | آبی چو خماهن، آتشی چون سیماب | |
از هیبت آن آب تن آتش تاب | رفت آتشی از آتش و آبی از آب |
□
خاقانی را ز بس که بوسید آن لب | دور از لب تو گرفت تبخال از تب | |
آری لبت آتش است خندان ز طرب | از آتش اگر آبله خیزد چه عجب |
□
طوطی دم دینار نشان است آن لب | غماز و دو روی از پی آن است آن لب | |
زنهار میالای در آن لب نامم | کلودهی لبهای کسان است آن لب |
□
گر من به وفای عشق آن حور نسب | در دام دگر بتان نیفتم چه عجب | |
حاشا که چو گنجشک بوم دانه طلب | کان ماه مرا همای داده است لقب |
□
از عشق بهار و بلبل و جام طرب | گل جان چمن بود که آمد بر لب | |
لب کن چو لب چمن کنون لعل سلب | جان چمن و جان چمانه بطلب |
□
آمد به چمن مرغ صراحی به شغب | جان تازه کن از مرغ صراحی به طرب | |
چون بینی هر دو مرغ را گل در لب | بنشین لب جوی و لب دلجوی طلب |
□
خاقانی اگرچه در سخن مردوش است | در دست مخنثان عجب دستخوش است | |
خود هر هنری که مرد ازو زهرچش است | انگشت نمای نیست، انگشتکش است |
□
خاقانی اگر ز راحتت رنگی نیست | تشنیع مزن که با فلک جنگی نیست | |
ملکی که به جمشید و فریدون نرسید | گر هم به گدائی نرسد ننگی نیست |
□
گم شد دل خاقانی و جان بر دو یکی است | وز غدر فلک خلاص را هم به شک است | |
هر مائدهای که دستساز فلک است | یا بینمک است یا سراسر نمک است |
□
آب جگرم به آتش غم برخاست | سوز جگرم فزود تا صبر بکاست | |
هرچند جگر به صبر میماند راست | صبر از جگر سوخته چون شاید خواست |
□
خاقانی اگر نقش دلت داغ یکی است | نانش ز جهان یا ز فلک بینمکی است | |
گر جمله کژی است در جهان راست کجاست | ور جمله بدی است از فلک نیک از کیست |
□
ای گوهر گم بوده کجا جوئیمت | پای آبله در کوی بلا جوئیمت | |
از هر دهنی یکان یکان پرسیمت | در هر وطنی جدا جدا جوئیمت |
□
کس از رخ چون ماه تو بر برنگرفت | تا صد دامن ز چرخ گوهر نگرفت | |
ناسوختن از تو طمع خامم بود | تا بنده نسوخت با تو اندر نگرفت |
□
دستی که گرفتی سر آن زلف چو شست | پائی که ره وصل نوشتی پیوست | |
زان دست کنون در گل غم دارم پای | زان پای کنون بر سر دل دارم دست |
□
خاقانی از آن ریزش همت که توراست | جستن ز فلک ریزهی روزی نه رواست | |
بهروزی و روزی ز فلک نتوان خواست | کان ریزه کشی از در روزیده ماست |
□
کرمی که چو زاهدان خورد برگ درخت | نی درخور زهد سازد از دنیا رخت | |
از ابرو و چشم ار به بتان ماند سخت | چه سود که نیستش به معشوقی بخت |
□
چه آتش و چه خیانت از روی صفات | خائن رهد از آتش دوزخ هیهات | |
یک شعله از آتش و زمینی خرمن | یک ذره خیانت و جهانی درکات |
□
از فیض خیالت چمن سینه شکفت | از دیدن رویت گل آئینه شکفت | |
چون صبح لب از خندهی جاوید نبست | هر گل که ز باغ دل بیکینه شکفت |
□
گر عهد جوانی چو فلک سرکش نیست | چندین چه دود که پای بر آتش نیست | |
آنگاه که بود، ناخوشیها خوش بود | و امروز که او نیست خوشیها خوش نیست |
□
زنار خطی عید مسیحا رویت | من کشتهی آن صلیب عنبر بویت | |
آن شب که شب سده بود در کویت | آتش دل من باد و چلیپا مویت |
□
در غصه مرا جمله جوانی بگذشت | ایام به غم چنان که دانی بگذشت | |
در مرگ خواص، زندگانی بگذشت | عمرم همه در مرثیه خوانی بگذشت |
□
در ظاهر اگر دست نظر کوتاه است | دل را همه جا یاد تو خضر راه است | |
از روز و شبم وصل تو خاطر خواه است | خورشید گواه است و سحر آگاه است |
□
گردون حشمی ز پایهی زفعت اوست | دریا نمی از ترشح نعمت اوست | |
خورشید که داد چرخ بر سر جانش | پژمرده گلی ز گلشن قدرت اوست |
□
مسکین دلم از خلق وفائی میجست | گمره شده بود، رهنمائی میجست | |
مانندهی آن مرد ختائی که به بلخ | برکرد چراغ و آشنائی میجست |
□
از هر نظری بولهبی در پیش است | ما غافل از الاعجبی در پیش است | |
از هر نفسی تیره شبی در پیش است | از هر قدمی بیادبی در پیش است |
□
مسکین تن شمع از دل ناپاک بسوخت | زرین تنش از دل شبهناک بسوخت | |
پروانه چو دید کو ز دل پاک بسوخت | بر فرق سرش فشاند جان تاک بسوخت |
□
خاقانی را دل تف از درد بسوخت | صبر آمد و لختی غم دل خورد بسوخت | |
پروانه چو شمع را دلی سوخته دید | با سوختهای موافقت کرد بسوخت |
□
خاکی دلم ای بت ز نهان بازفرست | خون آلود است همچنان باز فرست | |
در بازاری که جان ز من، دل ز تو بود | چون بیع به سر نرفت جان باز فرست |
□
داغم به دل از دو گوهر نایاب است | کز وی جگرم کباب و دل در تاب است | |
میگویم اگر تاب شنیدن داری | فقدان شباب و فرقت احباب است |
□
بر جان من از بار بلا چیست که نیست | بر فرق من از تیر قضا چیست که نیست | |
گویند تو را چیست که نالی شب و روز | از محنت روز و شب مرا چیست که نیست |
□
گر سایهی من گران بود در نظرت | من رفتم و سایه رفت و دل ماند برت | |
هم زحمت من ز سایهی من برخاست | هم زحمت سایهی من از خاک درت |
□
سلطان ز در قونیه فرمان رانده است | بر خاقانی در قبول افشانده است | |
سیمرغ که وارث سلیمان مانده است | شهباز سخن را به اجابت خوانده است |
□
بینی کله شاه که مه قوقهی اوست | گیتیش بگنجدی نگنجد در پوست | |
عفریت ستم زو که سلیمان نیروست | دربند چو کوزهی فقع بسته گلوست |
□
چون سقف تو سایه نکند قاعده چیست | چون نان تو موری نخورد مائده چیست | |
چون منقطعان راه را نان ندهی | پس ز آمدن فید بگو فائده چیست |
□
خاقانی را شکسته دیدی به درست | گفتی که ز چاره دست میباید شست | |
زان نقش که آبروی برباید جست | ما دست به آبروی شستیم نخست |
□
نونو دلم از درد کهن ایمن نیست | و آن درد دلم که دیدهای ساکن نیست | |
میجویم بوی عافیت لیکن نیست | آسایشم آرزوست این ممکن نیست |
□
صبح شب برنائی من بوالعجب است | یک نیمه ازو روز و دگر نیمه شب است | |
دارم دم سرد و ترسم از موی سپید | این باد اگر برف نبارد عجب است |
□
خاقانی اگر خرد سر ترا یار است | سیلی مزن و مخور که ناخوش کار است | |
زیرا سر هر کز خرد افسردار است | بر گردنش از زه گریبان عار است |
□
ملاح که بهر ماه من مهد آراست | گفتی کشتی مرا چو کشتی شد راست | |
چندان خبرم بود که او کشتی خواست | در آب نشست و آتش از من برخاست |
□
تندی کنی و خیره کشیت آئین است | تو دیلمی و عادت دیلم این است | |
زوبینت ز نرگس سپر از نسرین است | پیرایهی دیلم سپر و زوبین است |
□
آن دل که ز دیده اشک خون راند رفت | و آن جان که وجود بر تو افشاند رفت | |
تن بیدل و جان راه تو نتواند رفت | اسبی که فکند سم کجا داند رفت |
□
در پیش رخ تو ماه را تاب کجاست | عشاق تو را به دیده در خواب کجاست | |
خورشید ز غیرتت چنین میگوید | کز آتش تو بسوختم آب کجاست |
□
مرغی که نوای درد راند عشق است | پیکی که زبان غیب داند عشق است | |
هستی که به نیستیت خواند عشق است | و آنچ از تو تو را باز رهاند عشق است |
□
عشق آمد و عقل رفت و منزل بگذاشت | غم رخت فرو نهاد و دل، دل برداشت | |
وصلی که در اندیشه نیارم پنداشت | نقشی است که آسمان هنوزش ننگاشت |
□
با یار سر انداختنم سود نداشت | در کار حیل ساختنم سود نداشت | |
کژ باختهام بو که نمانم یکدست | هم ماندم و کژ باختنم سود نداشت |
□
از عشق لب تو بیش تیمارم نیست | کالودهی لبهاست سزاوارم نیست | |
گر خود به مثل آب حیات است آن لب | چون خضر بدو رسید در کارم نیست |
□
گرچه صنما همدم عیسی است دمت | روح القدسی چگونه خوانم صنمت | |
چون موی شدم ز بس که بردم ستمت | موئی موئی که موی مویم ز غمت |
□
از خوی تو خستهایم و از هجرانت | در دست تو عاجزیم و در دستانت | |
نوش از کف تو مزیم و از مرجانت | در از لب تو چینم و از دندانت |
□
ناوک زن سینهها شود مژگانت | افسونگر دردها شود مرجانت | |
چون درد بدید آن لب افسون خوانت | از دست لبت گریخت در دندانت |
□
تشویر بتان از رخ رخشان تو خاست | تسکین روان از لب خندان تو خاست | |
هرچند دوای جان ز مرجان تو خاست | درد دل من ز درد دندان تو خاست |
□
تب کرد اثر در گل عنبر بارت | اینک خوی تب نشسته بر گلزارت | |
بیمار بس است نرگس خونخوارت | بیماری را چکار با گلنارت |
□
خاقانی را گلی به چنگ افتاده است | کز غالیه خالش جو سنگ افتاده است | |
زان گل دل او بنفشه رنگ افتاده است | چون قافیهی بنفشه تنگ افتاده است |
□
در بخشش حسن آن رخ و زلفی که توراست | یک قسم فتادند چنان کایزد خواست | |
حسن تو بهار است و شب و روز آراست | قسم شب و روز در بهار آید راست |
□
چون سوی تو نامهای نویسم ز نخست | یا از پی قاصدی کمر بندم چست | |
باد سحری نامه رسان من و توست | ای باد چه مرغی که پرت باد درست |
□
نور رخ تو طلسم خورشید شکست | خورشید ز شرم سایه از خلق گسست | |
رخ زرد و خجل گشت و به مغرب پیوست | پیرایه سیه کرد و به ماتم بنشست |
□
آن ماه دو هفته کرده عمدا هر هفت | آمد بر خاقانی و عذرش پذرفت | |
ناچار که خورشید سوی ذره شود | ذره سوی خورشید کجا داند رفت |
□
عشقی که ز من دود برآورد این است | خون میخورم و به عشق درخورد این است | |
اندیشهی آن نیست که دردی دارم | اندیشه به تو نمیرسد درد این است |
□
از کوههی چرخ مملکت مه در گشت | وز گوشهی نطع مکرمت شه درگشت | |
اسکندر ثانی است که از گه در گشت | یا سد سکندر که به ناگه در گشت |
□
تب داشتهام دو هفته ای ماه دو هفت | تبخال دمید و تب نهایت پذرفت | |
چون نتوانم لبانت بوسید به تفت | تبخال مرا بتر از آن تب که برفت |
□
از دست غم انفصال میجویی، نیست | با ماه نواتصال میجویی، نیست | |
از حور و پری وصال میجویی، نیست | با حور و پری خصال میجویی، نیست |
□
آفاق به پای آه ما فرسنگی است | وز نالهی ما سپهر دود آهنگی است | |
بر پای امید ماست هر جا خاری است | بر شیشهی عمر ماست هر جا سنگی است |
□
بپذیر دلی را که پراکندهی توست | برگیر شکاری که هم افکندهی توست | |
با صد گنه نکرده خاقانی را | گر زنده گذاری ار کشی بندهی توست |
□
خاقانی اگرچه عقل دست خوش توست | هم محرم عشق باش کانده کش توست | |
داری تف عشق از تف دوزخ مندیش | کن آتش او هیزم این آتش توست |
□
آن غصه که او تکیهگه سلطان است | بهتر ز چهار بالش شاهان است | |
آن غصه عصای موسی عمران است | آرامگه او ید بیضا زان است |
□
رخسار تو را که ماه و گل بندهی اوست | لشکرگه آن زلف سر افکندهی اوست | |
زلفت به شکار دل پراکندهی اوست | لشکر به شکارگه پراکندهی اوست |
□
شب چون حلی ستاره درهم پیوست | ما هم چو ستارگان حلیها بربست | |
با بانگ حلی چو دربرم آمد مست | از طالع من حلیش حالی بگسست |
□
آن نرگس مخمور تو گلگون چون است | بادام تو پستهوار پر خون چون است | |
ای داروی جان و آفتاب دل من | چونی تو و چشم دردت اکنون چون است |
□
خاقانی اسیر یار زرگر نسب است | دل کوره و تن شوشهی زرین سلب است | |
در کورهی آتش چه عجب شفشهی زر | در شفشهی زر کورهی آتش عجب است |
□
تا یار عنان به باد و کشتی داده است | چشمم ز غمش هزار دریا زاده است | |
او را و مرا چه طرفه حال افتاده است | من باد به دست و او به دست باد است |
□
از غدر فلک طعن خسان صعبتر است | وز هر دو فراق غم رسان صعبتر است | |
صعب است فراق یار دلبر لیکن | محتاج شدن به ناکسان صعبتر است |
□
خاقانی از آن شاه بتان طمع گسست | در کار شکستهای چو خود دل دربست | |
پروانه چه مرد عشق خورشید بود | کورا به چراغ مختصر باشد دست |
□
غم بر دل خاقانی ترسان بنشست | گو بر لب آب و آتش آسان بنشست | |
تا رفته معزی و عزیزانش از پس | بر خاتم جانم چو سلیمان بنشست |
□
آن بت که ز عشق او سرم پر سود است | نقش کژ او هیچ نمیگردد راست | |
پیش آمد امروز مرا صبحدمی | گفتم به دلم هرچه کنی حکم تو راست |
□
آن گل که به رنگ طعنه در می کرده است | با عارض تو برابر کی کرده است | |
با روی تو روی گل ز خجلت در باغ | هم سرخ برآمده است و هم خوی کرده است |
□
ای صید شده مرغ دلم در دامت | من عاشق آن دو لعل میگون فامت | |
ای ننگ شده نام رهی بر نامت | تا جان نبری کجا بود آرامت |
□
غار سپید است پناهی دهدت | وز بالش نقره تکیهگاهی دهدت | |
ده قطرهی سیماب بریزی در | نه ماه شود چارده ماهی دهدت |
□
قالب نقش بندی لاهوت است | گلخن ابلیس و چه هاروت است | |
گر سفرهی پر زر است هر روزی | هر ماه نه ... حقهی پر یاقوت است |
□
دانی ز جهان چه طرف بربستم هیچ | وز حاصل ایام چه در دستم هیچ | |
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ | آن جام جمم ولی چو بشکستم هیچ |
□
هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ | وین خانه و فرش باستانی هم هیچ | |
از نسیه و نقد زندگانی همه را | سرمایه جوانی است، جوانی هم هیچ |
□
خاقانی اساس عمر غم خواهد بود | مهر و ستم فلک بهم خواهد بود | |
جان هم به ستم درآمد اول در تن | و آخر شدنش هم به ستم خواهد بود |
□
استاد علی خمره به جوئی دارد | چون من جگری و دست و روئی دارد | |
من یک لبم و هزار خنده که پدر | هر دندانی در آرزوئی دارد |
□
هر روز فلک کین من از سر گیرد | بر دست خسان مرا زبون تر گیرد | |
با او همه کار سفلگان درگیرد | من سفله شدم بو که مرا درگیرد |
□
خاقانی وام غم نتوزد چه کند | چون گفت بلاست لب ندوزد چه کند | |
شمع از تن و سر در نفروزد چه کند | جان آتش و دل پنبه نسوزد چه کند |
□
خاقانی را جور فلک یاد آید | گر مرغ دلش زین قفس آزاد آید | |
در رقص آید چو دل به فریاد آید | در فریادش عهد ازل یاد آید |
□
خاقانی را که آسمان بستاید | ای فاحشه زن تو فحش گوئی شاید | |
هجو تو کنون بسان مدح آراید | کز بادهی نیک سرکه هم نیک آید |
□
چون قهر الهی امتحان تو کند | حصن تو نهنگ جانستان تو کند | |
وآنجا که کرم نگاهبان تو کند | از کام نهنگ حصن جان تو کند |
□
درویش که اخلاق الهی دارد | در ملک وجود پادشاهی دارد | |
چون قدرت او ز ماه تا ماهی است | دانستن چیزها کماهی دارد |
□
این چرخ بدآئین نه نکو میگردد | زو عمر کهن حادثه نو میگردد | |
از چرخ مگو این همه خاکش بر سر | کاین خاک نیرزد که بر او میگردد |
□
روزی فلکم بخت اگر بازآرد | یار از دل گم بوده خبر بازآرد | |
هجران بشود آتشم از دل ببرد | وصل آید و آبم به جگر بازآرد |
□
خواهند جماعتی که تزویر کنند | از حیله طریق شرع تغییر کنند | |
تغییر قضا به هیچ رو ممکن نیست | هرچند که این گروه تدبیر کنند |
□
والا ملکی که داد سلطانی داد | من دانم گفت کام خاقانی داد | |
گفتم ملکا چه داد دل دانی داد | چون عمر گذشته باز نتوانی داد |
□
تا در لب تو شهد سخنور باشد | نشگفت اگر شهد تب آور باشد | |
شاید که تب تو حسن پرور باشد | خورشید به تب لرزه نکوتر باشد |
□
خواهی شرفت هردمی اعلا باشد | باشد طلب فروتنی تا باشد | |
با خاک نشینان بنشین تا گویند | هر چیز سبکتر است بالا باشد |
□
معشوق ز لب آب حیات انگیزد | پس آتش تب چرا ازو نگریزد | |
آن را که ز لب دم مسیحا خیزد | آخر به چه زهره تب در او آویزد |
□
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند | لاغر صفتان زشت خو را نشکند | |
گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز | مردار بود هر آنکه او را نکشند |
□
این رافضیان که امت شیطانند | بیدینانند و سخت بیایمانند | |
از بس که خطا فهم و غلط پیمانند | خاقانی را خارجی میدانند |
□
پیغام غمت سوی دلم میآید | زخمت همه بر روی دلم میآید | |
دل پیش درت به خاک خواهم کردن | کز خاک درت بوی دلم میآید |
□
خواهی شرف مردم دانا باشد | عزت مطلب فروتنی تا باشد | |
با صدر نشینان منشین کز میزان | هر سنگ سبکتر است بالا باشد |
□
توفیق رفیق اهل تصدیق شود | زندیق در این طریق صدیق شود | |
گر راز مرا ندانی انکار مکن | تقلید کن آنقدر که تحقیق شود |
□
این بند که بر دلم کنون افکندند | نقبی است که بر خانهی خون افکندند | |
دل کیست کز او صبر برون افکندند | خیمه چه بود چونش ستون افکندند |
□
آنجا که قضا رهزن حال تو شود | گر خانه حصار است وبال تو شود | |
چون رحمت حق شامل حال تو شود | صحرای گشاده حصن مال تو شود |
□
درد سر مردم همه از سر خیزد | چون یافت کله درد قویتر خیزد | |
داری سر آن کز سر سر برخیزی | تا درد سر و بار کله برخیزد |
□
ساقی رخ من رنگ نمیگرداند | ناله ز دل آهنگ نمیگرداند | |
باده چه فزون دهی چو کم فایده نیست | کن سیل تو این سنگ نمیگرداند |
□
هرگز لبم از ذکر تو خاموش نشد | یاد تو ز خاطرم فراموش نشد | |
مذکور نشد نام تو بر هیچ زبان | کاجزای وجودم همگی گوش نشد |
□
ای صاحب رای کامل و بخت بلند | سعی تو برای مال دنیا تا چند | |
فردا که رود جان تو از تن بیرون | اعدا همه آن مال به عشرت بخورند |
□
کو آنکه به پرهیز و به توفیق و سداد | هم باقر بود هم رضا هم سجاد | |
از بهر عیار دانش اکنون به بلاد | کو صیرفی و کو محک و کو نقاد |