در مرثیه‌ی فرزند خود رشید الدین

گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید قبله‌ی مادر و دستور پدر بود رشید

دارم آن درد که عیسیش به سر می‌نرسد اینت دردی که ز درمانش اثر می‌نرسد
دل پر درد تهی دو به دوائی نرسید خود دوا بر سر این درد مگر می‌نرسد
اجری کام ز دیوان مرادم نرسید چون برانند عجب داری اگر می‌نرسد
چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد کز بلندی است به جائی که نظر می‌نرسد
سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید به لب آمد چکنم بو که به سر می‌نرسد
روز عمر است به شام آمده و من چو شفق غرق خونم که شب غم به سحر می‌نرسد
ز آتش سینه مرا صبر چو سیماب پرید صبر پران شده را مرغ به پر می‌نرسد
کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت کشتن تخم چه سود است چو بر می‌نرسد
ریژی از چاشنی کام به کامم نرسید روزیی کان ننهاده است قدر می‌نرسد
خاک روزی است دلم گرچه هنر ریزه بسی است ریزه بگذار که روزی به هنر می‌نرسد
شهر بند فلکم خسته‌ی غوغای غمان چون زیم گر به من از اشک حشر می‌نرسد
گریه گه گه نکند یاری از آن گریم خون که چو خواهم مددی ساخته‌تر می‌نرسد
آه ازین گریه که گه بندد و گه بگشاید که به کعب آید و گاهی به کمر می‌نرسد
به نمک ماند گریه به گه بست و گشاد گرچه او را ز دی و تیر خبر می‌نرسد
گه که بگشاید جیحون سوی آموی شود گه که بسته شود آتل به خزر می‌نرسد
گریه چون دایه‌ی گه گیر کز او شیر سپید به دو طفلان سیه پوش بصر می‌نرسد
اشک چون طفل که ناخوانده به یک تک بدود باز چون خوانمش از دیده به بر می‌نرسد
پشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم گه ز خوان پایه‌ی غم قوت دگر می‌نرسد
از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم چکنم چون سر دندان به جگر می‌نرسد