کارم از دست پایمرد گذشت | آهم از چرخ لاجورد گذشت | |
همه عالم شب است خاصه مراک | روزم از آفتاب زرد گذشت | |
روز روشن ندیدهام ماناک | همه عمرم به چشم درد گذشت | |
زین دو تا مهرهی سپید و سیاه | که بر این سبز تخت نرد گذشت | |
به فغانم ز روزگار وصال | که چو باد آمد و چو گرد گذشت | |
هیچ حاصل بجز دریغم نیست | ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت | |
همه آفاق آگهند که باز | کار خاقانی از نورد گذشت | |
خاصه کز گردش جهان ز جهان | آن جوان عمر راد مرد گذشت | |
جان پاکش به باغ قدس رسید | زین مغیلان سالخورد گذشت | |
شاهد عقل و انس روح او بود | دیده را از جهان فتوح او بود |
□
ز آفت روزگار بر خطرم | هرچه روز است تیره روزترم | |
همچو خرچنگ طالع خویشم | که همه راه باز پس سپرم | |
دور گردون گسست بیخ و بنم | مرگ یاران شکست بال و پرم | |
که فروشد به قدر یک جو صبر | تا به نرخ هزار جان بخرم | |
چند گوئی که غم مخور ای مرد | غم مرا خورد، غم چرا نخورم | |
با چنین غم محال باشد اگر | خویشتن را ز زندگان شمرم | |
گرچه از احولی که چشم مراست | غم یک روزه را دو مینگرم | |
چابک استادهام به زیر فلک | مگر از چنبرش برون گذرم | |
من که خاقانیم به باغ جهان | عندلیبم ولیک نوحهگرم | |
شمع گویای من خموش نشست | من چرا بانگ بر فلک نبرم | |
شیر میدان و شمسهی مجلس | قرة العین جان ابوالفارس |
□
مایه زهر است نوش عالم را | میوه مرگ است تخم آدم را | |
ای حریف عدم قدم درنه | کم زن این عالم کم از کم را | |
صبح محشر دمید و ما در خواب | بانگ زن خفتگان عالم را | |
هین که فرش فنا بگستردند | درنورد این بساط خرم را | |
رخنه گردان به ناوک سحری | این معلق حصار محکم را | |
پس به دست خروش بر تن دهر | چاک زن این قبای معلم را | |
رستخیز است خیز و باز شکاف | سقف ایوان و طاق طارم را | |
یک دم از دود آه خاقانی | نیلگون کن لباس ماتم را | |
گر به غربت سموم قهر اجل | خشک کرد آن، نهال پر نم را | |
خیز تا ز آب دیده آب زنیم | روی این تربت معظم را | |
دوستانش نگر که نوحهگرند | دوستانش چه که دشمنان بترند |
□
کو مهی که آفتاب چاکر اوست | نقطهی خاک تیره خاور اوست | |
جان پاکان نثار آن خاکی | کان لطیف جهان مجاور اوست | |
حقهی گوهرار چه در خاک است | مرغ عرشی است آنچه گوهر اوست | |
سر تابوت باز گیر و ببین | که چه رنگ است آنچه پیکر اوست | |
سوسن او به گونهی سنبل | لالهی او به رنگ عبهر است | |
این ز گردون مبین که گردون نیز | با لباس کبود غمخور اوست | |
بر در آن کسی تظلم کن | که فلک شکل حلقهی در اوست | |
به سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت | طوبی و سدره سایه گستر اوست | |
نزد ما هم خیال او باشد | آن کبوتر که نامهآور اوست | |
او خود آسود در کنار پدر | انده ما برای مادر اوست | |
پس ازین در روان دشمن باد | آنچه در سینهی برادر اوست | |
همه شروان شریک این دردند | دشمنان هم دریغ او خوردند |
□
یوسفی از برادران گم شد | آفتاب از میان انجم شد | |
ای سلیمان بیار نوحهی نوح | که پری از میان مردم شد | |
گوهری گم شد از خزانهی ما | چه ز ما کز همه جهان گم شد | |
عیسی دوم آمده به زمین | باز بر اسمان چارم شد | |
موکب شهسوار خوبان رفت | لاشهی صبر ما دمادم شد | |
عالم از زخم مار فرقت او | دست بر سر زنان چو کژدم شد | |
نه سپهر از برای مرثیتش | ده زبان چون درخت گندم شد | |
در شبستان مرگ شد ز آن پیش | که به بستان به صد تنعم شد | |
تا کی از هجر او تظلم ما | عمر ما در سر تظلم شد | |
شو ترحم فرست خاقانی | خاصه کو عالم ترحم شد | |
دیده از شرم بر جهان نگماشت | هم ندیده جهان گذشت و گذاشت |
□
سال عمرش دو ده نبوده هنوز | دور نه چرخ نازموده هنوز | |
نالهی زار دوستان بشنود | نغمهی زیر ناشنوده هنوز | |
به هلاکش بیازموده جهان | او جهان را نیازموده هنوز | |
شد به ناگه ربودهی ایام | بر ز ایام ناربوده هنوز | |
دید نیرنگ چرخ آینه رنگ | آینهی عیش نا زدوده هنوز | |
کفن مرگ را بسود تنش | خلعت عمر نا بسوده هنوز | |
روز عمرش خط فنا برخواند | خط شبرنگ نانموده هنوز | |
هست در چشم عالمی مانده | نقش آن پیکر ستوده هنوز | |
دلبرانند بر سر گورش | زلف ببریده رخ شخوده هنوز | |
رفت چون دود و دود حسرت او | کم نشد زین بزرگ دوده هنوز | |
ای عزیزان بر جهان این است | زهرش اندر گیای شیرین است |
□
روی فریاد نیست دم مزنید | رفته رفته بود جزع مکنید | |
نتوانید هیچ درمان کرد | گر جهان سوز و آسمان شکنید | |
غلطم من چراغ دلتان مرد | شاید ار سوکوار و ممتحنید | |
ماهتان در صفر سیاه شده است | ز آن چو گردون کبود پیرهنید | |
گر صفر باز در جهان آید | رگ او را ز بیخ و بن بکنید | |
گر زمانه به عذرتان کوشد | خاک در دیدهی زمانه زنید | |
ور فلک شربت غرور دهد | سنگ بر ساغر فلک فکنید | |
رخصهتان میدهم به دود نفس | پرده بر روی آفتاب تنید | |
هیچ تقصیر در معزایش | مکنید ار موافقان منید | |
بشنوید از زبان خاقانی | این سخنها که مقصد سخنید | |
باز پرسید هم خیالش را | تا چه حال است زلف و خالش را |
□
ای به صورت ندیم خاک شده | به صفت ساکن سماک شده | |
از جمال تو وقت جان ستدن | مالک الموت شرمناک شده | |
جان پاک تو در صحیفهی خاک | جسته از نار و نور پاک شده | |
حور پیش آمده به استقبال | عقد بگشاده، حله چاک شده | |
رسته از چه چو یوسف و چو مسیح | بر فلک بینهیب و باک شده | |
نفست آنجا خلیفهی ارواح | نقشت اینجا اسیر خاک شده | |
مرکب از چوب کرده کودک وار | پس به دروازهی هلاک شده | |
بیتماشای چشم روشن تو | چشم خورشید در مغاک شده | |
شعر خاقانی از مراثی تو | سنگ خون کرده هر کجاک شده |